من متین یازده سال دارم !

من متین یازده سال دارم !

خاطرات و نوشته های متین
من متین یازده سال دارم !

من متین یازده سال دارم !

خاطرات و نوشته های متین

به کوچه ای رسیدم که پیر مردی از آن خارج می شد. 

به من گفت : نرو که بن بست است.

 گوش نکردم. رفتم. 

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم.

فردوسی

ای فردوسی ، تو مانند عروسی، که در روبوسی اشتباه پا می بوسی، ای فردوسی ، ای فردوسی تو چقدر لوسی ، به سعدی ملوسی ، به خاطر همین مسخره کردن در حین عروسی می ری پیش دکتر میرزا آقاسی ، بعد میگی مرسی ، دکتر می گه خودت خرسی ، بعد تو می گی به من بزن ده سی سی ، تا غش نکنی تو بغل آقاسی ، در هر حال آقاسی خودت خرسی ، افغانی پپسی خروسی...

حالا که او رفته...

نشسته بود و داشت لباسی برای من می بافت. معلوم بود که خسته و درمانده است. پیری رنجش می داد. دست از بافتنی اش کشید و نگاهی به دست های چروک خورده اش انداخت. با آن ها چه کار ها که انجام نداده بود. به ساعت نگاهی انداخت. به نظر نگران و مضطرب بود. احتمالاً منتظر پسرش بود که قرار بود به دیدنش بیاید ؛ اما دیر کرده بود. دیگر طاقت نیاورد و دستش را روی دستم گذاشت و بلند شد. آرام به طرف تلفن خاک گرفته ی قدیمی اش قدم گذاشت. اما پاهایش قدرت نداشتند و او را بر زمین زدند. نفسش بند آمد و نفس کشیدن برایش دشوار شد. می خواستم کمکش کنم اما نمی توانستم. می خواستم دلسوزی کنم اما .....

در محکم باز شد و مردی جوان وارد شد. با نگرانی فریاد زد :" مادر کجایی؟ چرا تلفن را جوا..وا..ب...." نتوانست حرفش را تمام کند. نگاهش را به پیرزنی که روی زمین سیمانی اتاق افتاده بود دوخت. از ته دل فریاد زد :" نه خدایا خواهش می کنم." به سمت مادرش دوید و او را بلند کرد و... چند لحظه بعد از در بیرون رفته بود. برای اولین بار تنها شدم. دلم می خواست که برگردد و باز حضورش را حس کنم. دوباره با لبخندش شادی به خانه ببخشد اما حالا که او رفته جای خالی اش را حس می کنم...

حدود دو روزی گذشته بود ومن با تنهایی سر می کردم. خیلی غمگین بودم ، خیلی نگران. به قالی های کف اتاق نگاه کردم. همه را با دستان خودش بافته بود. ساعت کهنه ی قدیمی هنوز بر روی دیوار بود و پایین آن آینه شمعدان طلایی قشنگی به چشم می خورد. همه چیز بوی او را می داد. تمام وسایل مرا به یاد او می انداخت. چشمانم را بستم وآرزو کردم که برگردد. این امیدواری به من قوت قلب داد ولی هنوز...

صدای آشنای گریه ی کسانی به گوشم رسید. با شنیدن صدای گریه ناگهان در دلم آشوب به پا شد. یعنی او رفته بود ومرا تنها گذاشته بود؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم دردناک بود. چندین نفر با لباس سیاه وارد شدند. اشک می ریختند و زار زار گریه می کردند. ولی هنوز یادش در دلم بود.

پسر پیرزن صدایی بم و کلفت گفت :"زندگی همین است. کاریش نمی شود کرد. من برای فراموش کردن این موضوع تصمیم گرفته ام که خانه و وسایل را بفروشم. می دانید برای همه بهتر است." با خودم نجوا کردم :" نه برای من خوب نیست."  و بعد نگاهی ترسناک به من کرد و ادامه داد:" این صندلی هم فردا سوزانده می شود."

 

کم آوردن نفس

با صف داشتیم از پله ها بالا می رفتیم و من و دوستم داشتیم می خندیدیم  به طبقه ی آخر که رسیدیم دیگر نمی تونستیم یک قدم برداریم و من برای یک لحظه احساس کردم نفسم بند آمده و دارم می میرم  هوووه خطر از بیخ گوشم گذشت .

انتظار به سر رسید

تا صبح هی از خواب بیدار می شدم. اما خیلی خوشحال بودم. چون می خواستم بروم مدرسه  

به هر حال زود صبح شد و سریع بیدار شدم. صبحانه ام را خوردم و سوار ماشین شدم. 

به مدرسه که رسیدم به طرف تابلوی کلاس ها رفتم. او نه من و علی تو کلاس هم نبودیم  بدتر از این که معلم سال قبل منم به کلاس پنجم آمده بود، اما معلم ما نبودبا ناراحتی پیش علی رفتم و تا آمدم باهاش حرف بزنم زنگ خورد و مجبور شدیم سریع سر صف بایستیم. یک ربع ما را توی آفتاب نگه داشتن حرف زدن. واقعا آفتاب درست توی مغزمان بود. داشتیم از گرما می پختیم که بالاخره خدا را شکر صلاح دانستند و گفتند که سر کلاس برویم. 

عجب روزی بود ! واقعا

بوی ماه مدرسه ...

وای چرا مدرسه نمی رسه؟ هر کاری که می کنم تا بهش فکر نکنم نمی شه. آخه خیلی ذوق دارم تا برم مدرسه. ببینم تو چه کلاسی ام، معلمم کیه و چه کسانی در مدرسه هستند. مثلا دلم می خواد تو کلاس علی دوستم باشم. آخه من و علی خیلی با هم دوستیم؛ یعنی دوستای صمیمی

اما فقط دو روز دیگه مونده. باید تحمل کنم!

متین می خواهد نادال بشه!

حدود ۲ سالی هست که متین دنبال ورزش تنیس است. البته از اول چون باباش  اونو تشویق به این بازی کرد و خودشم این بازی را حدود سه ساله که انجام میده متین هم علاقه مند شد. الان حدود 60 جلسه رفته و فورهندش خیلی خوب شده. تازه داره بازی های بزرگان این ورزش مثل نادال و یا فدرر رو هم دنبال میکنه. الان هم یک راکت خوب داره و هم یک جفت کتانی مخصوص تنیس.   

 

  

 

و  

 

 

نویسنده: بابا

متین در بیمارستان

نفهمیدیم چی شد؟ ناگهان دکتر متین گفت باید متین تو بیمارستان بستری بشه ! خلاصه با نگرانی متین رو بیمارستان آتیه بستری کردیم . دکتر گفت ریه اش کمی عفونت کرده است. دو شب تو بیمارستان طبقه سوم بخش غزال بستری بود. شکر خداوند امروز مرخص شد . البته چون حالش خوب بود کلی تو بیمارستان ازش پرستاری کردند . غذاهای خوب و کلی آب میوه و کلی هم مهمون براش اومد. ظاهرا بهش خوش گذشته و تجربه خوبی هم بود . داداش متین تو این مدت کلی برای متین دلش تنگ شده بود و شب اول که متین و مامانش نبودند ( مامانش برای پرستاری از متین تو بیمارستان بود.) یک کمی یواشکی گریه کرد. بهر حال آلان همه خانواده دوباره کنار هم هستند. خدا را شکر

 

نویسنده: بابا

شیرین زبانی

- خاله! زبون عربی چندمین زبون دنیاست؟ 

- از چه جهت؟ 

- از جهت سختی 

- نمی دونم 

- پس تو چی می دونی؟! 

( در حالی که داره از اتاق می ره بیرون، زمزمه می کنه) بیست و هفت سال رو کره ی زمین زندگی کردی هیچی نمی دونی!! 

 

نویسنده: خاله

تحقیق متین در سال ۸۸

متین با کمک دوستانش و زحمات مادرش در اواخر سال گذشته تحقیق مفصلی بعنوان پستانداران انجام داد. این تحقیق در باره این جانوران محل های زندگی شان تغذیه آنها تولید مثل انها و خیلی مطالب خواندنی دیگر است. علاوه بر این عکس های زیبایی از این نوع جانوران در این تحقیق وجود دارد. اگر دوست داشتید سری به تحقیق در اینجا بزنید. 

 

نویسنده: بابا